چه نعمت های بزرگی در زندگی داشته ام،بیهوده کفران نعمت می کنم.هیچ کس به برخورداری من از زندگی نبوده است.روح های غیر عادّی و عظیم و زیبا و سوزنده و سازنده ای که روزگار،چندی مرا،بر سر راهشان،کنارشان نشانده است!این روح ها در کالبد من حلول کرده اند و حضور آنها همه را در درون خویش،هم اکنون به روشنی احساس می کنم.هماره با آن ها زنده ام و زندگی می کنم.در من حضور دارند،هرگز در زندگی،غم جدائی شان را،رنج سفرشان و دوری شان را و مصیبت مرگ شان را نخواهم داشت؛و چه سعادتی است که کسی زندگی کند و یقین بداند که عزیزانش تا مرگ با او زنده خواهند بود،همیشه با او خواهند بود.
پدرم [محمّد تقی شریعتی] نخستین سازندهء ابعاد نخستینِ روحم!کسی که برای اوّلین بار،هم هنرِ فکر کردن را به من آموخت و هم فنِّ انسان بودن را؛طعم آزادی،شرف،پاکدامنی،مناعت،عفّت روح و استواری و ایمان و استقلال دل را،بی درنگ پس از آنکه مادر از شیرم گرفت،به کامم ریخت؛نخستین بار مرا با کتاب هایش رفیق کرد.من از کودکی و از سالهای نخستین دبستان با رفقای پدرم – کتاب هایش – آشنا شدم و مأنوس.من در کتابخانهء او – که همهء زندگی و خانوادهء اوست – بزرگ شدم و پروردم.این بود که به هر کلاسی که وارد می شدم،«صد درس» از همکلاسانم و «نود و نه درس» از غالب معلّمانم جلو بودم.
او بسیار چیزهائی را که باید،بعد ها در بزرگی و در طول تجربیّات و کشمکش ها و کوشش های مداوم سالیان عمر آموخت،در همان کودکی و آغاز زندگی نوجوانی ام،ساده و رایگان به من هدیه کرد.کتابخانهء پدرم اکنون دنیای پرخاطره و عزیز من است؛یکایک کتاب هایش،حتّی جلدهایش با من سابقه دارند؛من این اتاق خوب و مقدّس را،که مجموعهء گذشتهء دور و نازنین و خوب من است،بسیار دوست می دارم.
چه دنیای بزرگ و کوچک و پرحرف و ساکت و متواضع و مغرور و پربها و ارزان قیمت و خوبی!راضی ام،خیلی راضی ام!پدرم و کتابخانه اش و دو هزار دوست خاموش اش؛و من تنها وارث میراث های اجدادم،این مردان خوب،پاسداران فضیلت های بزرگ و عزیز،پادشاهان کشور فقر و شرف،مردان دانش و مناعت و بزرگواری و ایمان و روح،و نا آلوده به پول و زور و پستی های بسیاری که همه جا را پر کرده بود و کرده است.آن ها که مردان دین بودند و آن ها را به دنیا نیالودند.مردان سخن بودند و به عمر خویش،مدح کس نگفتند و «کلمه» را که از آنِ خداست،در پای خوکان نریختند.
و بعد...ابوالحسن خان فروغی،او بود که برای نخستین بار،به من آموخت که انسان،یک روح پرورده و ورزیدهء انسان،تا کجا ها می تواند رشد کند،تا چه اندازه می تواند بزرگ باشد و «بشود»!این درس کوچکی نبود!چه روح های بسیاری را دیده ام که پوسیده اند،و کوچک و زبون و قانع و لاغر مانده اند.و تنها به این علّت که همین یک درس را نیاموخته اند.به همین علّت که کسی بر سر راه شان نایستاده تا به آنان بفهماند که:«تو تا کجاها می توانی بروی،بپری،سفر کنی،بگریزی»!
ادامه دارد...